ویاناویانا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

پری کوچک من

من به اوج رسیدم....

من با تو به اوج رسیدم...وقتی برای اولین بار نگاه آشنایت را به چشم هایم دوختی...من با تو به اوج رسیدم وقتی صدایم کردی مامان....به اوج  خواستن و عشق رسیدم وقتی تو ازشیره ی جان من جان میگرفتی....چقدرزیبا بود...تو امده بودی و زندگی را با خود به ارمغان اورده بودی...تو هستی درکنارم و من هر روز در اوج به سر میبرم...دختر زیبای من تو که نمیدانی حضورت برایم چقدرشیرین و گواراست....در خواب در بیداری ...وقتی حرف میزنی من فقط مست نگاهت هستم ...و همین مرا به اوج میبرد   پری کوچک من
3 آذر 1393

چشم های تو...

نازنین من...پرنسس کوچولوی من تو که نمیدونی چشم های سیاهت وقتی نگاهم میکنند..چه قدرعاشقانه خدارو شکرمیکنم...معصومیت نگاهت ..حرفهای شیرینت من و تا اوج ارزوهای خوبم میبره... خیره که نگاهم میکنی دوست دارم برای همیشه این نگاهت توی ذهن ودلم ثبت بشه و هیچ وقت یادم نره ... گاهی با خودم میگم خدانکنه که تو نباشی ووولی اگه من نباشم و تو رو حتی یه لحظه نبینم..اون لحظه رو چطوری باید بگذرونم... لمس بدن کوچیکت ..گرمای وجودت ...مگه مردن همه ی اینها رو ازمن بگیره ...عزیز دلم...از این به بعد برات مینویسم...اما نوشتن که هیچ وقت نمی تونه عمق عشق من و به تو بگه...   ...
6 آبان 1393

دوستت دارم...

پرنسس کوچولوی من...از صبح روز پانزده اردیبهشت 89 تا نیمه های شب درد شیرینی رو که تحمل کردم به خاطر حضورزیبای تو بود...وقتی اومدی با اون چشم های سیاه و معصومت...ازخوشحالی نمیدونستم چطوری بغلت کنم..نه تشنه بودم نه درد داشتم نه کسی به ذهنم خطورمیکرد...همه چیزو همه کس تو بودی...تا صبح نخوابیدم و نگاهت کردم ..نکنه بیدارمیشدی و گرسنه ت بود و من خواب میموندم...یه مادر عاشق 24 ساله شده بودم...بایه دنیا خوشحالی و عشق...تا صبح پدرت سه بار اومد جلوی اتاق و دوراز چشم خانواده هامون تو رو دید ...اخه خجالت میکشید جلوی اونا درست و حسابی بغلت کنه...به یک لحظه همه ی عشق و علاقه و زندگی مون در تو خلاصه شده بود...و تو که نگاهم میکردی من فقط دلم به حال معصومیت...
6 آبان 1393
1